داستان کوتاه ( مداد رنگی ) _ (سری8)
در ادامه مطلب . . .
همه مداد رنگی ها مشغول کار بودند .... به جز مداد سفید هیچ کسی با او کار نمی کرد ...
همه به او می گفتند : " تو به هیچ دردی نمی خوری " ....
یک شب که مداد رنگی ها تو سیاهی کاغذ گم شده بودند .....
مداد سفید تا صبح کار کرد ... ماه کشید ... مهتاب کشید ....
و آنقدر ستاره کشید که کوچک و کوچک کوچکتر شد ....
صبح تو جعبه مداد رنگی ها جای او با هیچ رنگی پر نشد
DIAKOUدیاکو