loading...
دیاکو , پورتال فرا جامع
آخرین ارسال های انجمن
admin بازدید : 55 جمعه 18 تیر 1395 نظرات (0)

 

 

 

داستان کوتاه ( پیر فرزانه و جنگل وحشت ) _  (سری10)

 

 

 

در ادامه مطلب . . .

 


 

 

 

 

در سرزمینی دور، میان کوهستان و جنگل، قبیله ای میزیست با ترسی همیشگی از موجوداتی عجیب الخلقه که مردمان قبیله از قدیم انان را زندگی خواران می نامیدند. هر روز قبل از غروب خورشید. بزرگان و مردان و زنان رشید و دلیر قبیله، دور اتشی بزرگ جمع می شدند و گرداگرد پیری فرزانه، طبل بدست می نشستند و با ریتم پیر فرزانه، شروع به نواختن می کردند و همانطور که پیر فرزانه اولین ضربه را به طبل می نواخت، دیگران هم گوش هایشان را تیز می کردند و با همان ریتم هم نوا میشدند و تا امتداد شب، صدای طبلشان، همه کوهستان را فرا می گرفت و تا طلوع خورشید، با هم طبل می نواختند

به گفته پیر فرزانه و دیگر بزرگان قبیله، اهنگ طبل نواختن انان، گوش های زندگی خواران را به حدی می ازرد که نمی توانسند به مردم قبیله اسیبی برسانند و رسم طبل نوازی هر شب قبیله، از سالهای دور ادامه داشت. در میان مردان و زنان دلیر قبیله، جوانی بود که از کودکی رسم طبل نوازی را اموخته بود و هر شب، با دیگر دلیران، با ریتم نوای طبل پیر فرزانه، هم نوا میشدعلاقه او بیشتر به نوای طبل پیر فرزانه بود تا به دلیل ان و در طول سالها که با پیر فرزانه هم نوایی کرده بود، دستش در نواختن، مجرب شده بود اما باورش از دلیل نواختن ارام ارام کم شده بود. جوان در طول زندگی اش، هیچ زندگی خواری را از نزدیک ندیده بود و فکر می کرد وجود انان افسانه ای بیش نیست و گه گاه بجای همنوا شدن با پیر فرزانه، طبلش را بر می داشت و به گوشه ای میرفت و برای خودش می نواخت اما چون هرشب اطراف پیر فرزانه جمع زیادی از زنان و مردان دلیر برای طبل نوازی حضور داشتتد، غیبت او هیچ گاه بچشم کسی نمی امد

یک شب جوان تصمیم گرفت بتنهایی به جنگل تاریک و کوهستان ظلمانی اطراف قبیله برود تا خود مطمذن شود وجود زندگی خواران افسانه ای باطل است. کوله بار کوچکی جمع کرد و طبلش را برداشت و دل به کوه و جنگل زد. هر چه در میان کوهستان و جنگل جلو تر می رفت، صدای طبل پیر فرزانه و مردان و زنان دلیر کم تر و کم تر میشد و تا جایی پیش رفت که دیگر صدایی از طبل ها بگوشش نرسیدظلمت و سکوت جنگل و کوهستان، پاهایش را بلرزه دراورد. کوله بارش را در پناه درختی بر زمین گذاشت و همانجا نشست

ساعتی گذشت و کم کم صدای قدم هایی در ظلمت به گوشش رسید که به او نزدیک میشدند. صدای پاهایی که هرچه نزیک تر می شدند، بر سرعت قدم هایشان افزون میشد. جوان نمی توانست باور کند موجوداتی در دل ظلمت در کوهستان باشند پس طبلش را برداشت و به بالای درخت رفت. پس از دقایقی از بالای درخت موجودات عجیب الخلقه ای را دید هم قد و قامت انسان اما هرکدامشان چند دست و پا داشتند و گوشهایی بزرگ در دو طرف سرشان و دهانی گشاد که از دندانهایشان، خون می چکید. انان بسمت کوله بار جوان رفتند و شروع به بوکشیدن ان کردند و بعد نگاهشان به بالای درخت افتاد و جوان را ان بالا دیدند و شروع به بالا رفتن از درخت کردند تا دستشان به جوان برسد

جوان ترسیده بود و تنها چاره اش را در این دانست تا برسم مردم قبیله، شروع به نواختن طبل کند پس طبلش را میان پاهایش قرار داد و از روی همان شاخه قطوری که بر ان نشسته بود، با اخرین ریتمی که از پیر فرزانه اموخته بود، شروع به نواختن کرد. با صدای طبل جوان، زندگی خواران گوشهایشان را گرفتند و بسرعت از جوان دور شدند و جوان همانجا تا صبح طبل نواخت

صبح با طلوع خورشید، جوان از درخت پایین امد و بسمت قبیله براه افتاد و بعد از رسیدن به قبیله، تا غروب خودش را از دیگران مخفی کرد و در گوشه خانه اش فقط به زندگی خواران و پیر فرزانه فکر کرد. با غروب خورشید طبلش را برداشت و به سمت حلقه مردان و زنان دلیر اطراف اتش رفت و کنار پیرفرزانه نشست. پیر فرزانه نگاهی به جوان انداخت و گویی در چشمش ایمان را دید و با مهربانی لبخندی به او زد و جوان اینبار با ایمان قلبی، با ریتم پیر فرزانه، شروع به نواختن کرد.


 

DIAKOUدیاکو

مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
دیاکو با هدف اطلاع رسانی و بالابردن اطلاعات کاربران اینترنت ، از سال 94 فعالیت خود را آغاز کرده است. امیدواریم در کنار شما بهترین باشیم.
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 682
  • کل نظرات : 13
  • افراد آنلاین : 4
  • تعداد اعضا : 10
  • آی پی امروز : 94
  • آی پی دیروز : 23
  • بازدید امروز : 147
  • باردید دیروز : 25
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 2
  • بازدید هفته : 172
  • بازدید ماه : 269
  • بازدید سال : 5,016
  • بازدید کلی : 173,432