داستان کوتاه (بهای یک سنت) _ (سری 1)
در ادامه مطلب . . .
پسر کوچکی ، روزی هنگام راه رفتن در خیابان ، سکه ای یک سنتی پیدا کرد.او از پیدا کردن این پول ، آن هم بدون
هیچ زحمتی ، خیلی ذوق زده شد . این تجربه باعث شد که او بقیه روزها هم با چشمان باز سرش را به سمت
پایین بگیرد و در جستجوی سکه های بیشتر باشد.
او در مدت زندگیش ، 296 سکه 1 سنتی ، 48 سکه 5 سنتی ، 19 سکه 10 سنتی ، 16 سکه 25 سنتی ، 2 سکه
نیم دلاری و یک اسکناس مچاله شده یک دلاری پیدا کرد . یعنی در مجموع 13 دلار و 26 سنت .
در برابر به دست آوردن این 13 دلار و 26 سنت ، او زیبایی دل انگیز 31369 طلوع خورشید ، درخشش 157 رنگین
کمان و منظره درختان افرا در سرمای پاییز را از دست داد . او هیچ گاه حرکت ابرهای سفید را بر فراز آسمان ها در
حالی که از شکلی به شکلی دیگر در می آمدند ، ندید . پرندگان در حال پرواز ، درخشش خورشید و لبخند هزاران
رهگذر ، هرگز جزئی از خاطرات او نشد
DIAKOUدیاکو