داستان کوتاه ( فرشته ) _ (سری7)
در ادامه مطلب . . .
به یاد اولین خاطره ای که از او در ذهنم نقش بسته می افتم. صورتش مثل ماه می درخشید و با چشمهای
سیاهش خیره به من نگاه می کرد.شبیه یک فرشته بود اگر چه آن زمان هنوز معنی فرشته را نمی فهمیدم.
من نیز نگاهش کردم و خندیدم و بعد، مثل تشنه ای که به آب رسیده باشد صورتم را غرق بوسه کرد.
و امروز من به او خیره شده ام و صورتش را برای آخرین بار می بوسم. باز هم به یاد خاطرات گذشته می افتم و در
حالی که اشک میریزم پارچه سفید را به روی صورتش میکشم.
همگی دعا می کنیم و سپس خاک بر رویش میریزیم"از خاک آفریده شده ایم و به خاک باز خواهیم گشت" و حالا
میفهمم که فرشته یعنی "مادر
DIAKOUدیاکو